غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را
برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای
کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن
کرد و نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد.
وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشت
کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که
حال سارا هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای
پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل
را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و
با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
هوا داشت کم کم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با
وجود ناامیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن". در همین لحظه مردی
ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی
مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این
مرد ...!
زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم
مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به
خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توام در
ماشین را باز کنم.
مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟
زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در
اتومبیل را باز کرد.
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم"
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک
دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام."
خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای!
زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و
از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود.
فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی
کرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
عجب معلم سختگیری است این روزگار که اول
امتحان میگیرد بعد درس میدهد ...
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت.
وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،
اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!
ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است
الو ... الو ... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟
پس چرا کسی جواب نمیده ؟
یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد!
مثل صدای یه فرشته ...
"بله با کی کار داری کوچولو ؟
خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم
قول داده امشب جوابمو بده
"بگو من میشنوم
کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟
من با خود خدا کار دارم ...
"هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم
صدای بغض آلودش آهسته گفت
یعنی خدا هم منو دوست نداره ؟؟؟
"فرشته ساکت بود
بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت
نه خدا خیلی دوستت داره
مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود
با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید
و با همان بغض گفت :
اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...
بعد از چند لحظه هیاهوی، سکوت شکسته شد :
ندایی در گوش و جان کودک طنین انداز شد :
بگو زیبا بگو
هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...
دیگر بغض امانش را بریده بود
بلند بلند گریه کرد و گفت :
خدا جون خدای مهربون
خدای قشنگم میخواستم بهت بگم
تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ...
چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره
چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم
قد مامانم، ده تا دوستت دارم
اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟
نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن
که من الکی میگم با تو دوستم
مگه ما با هم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟
مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:
آدم ، محبوب ترین مخلوق من
چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب
من رو از خودم طلب میکردند
تا تمام دنیا در دستشان جای میگرفت
کاش همه مثل تو
مرا برای خودم
و نه برای خودخواهی شان میخواستند
دنیا خیلی برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی
و هرگز بزرگ نشوی ...
و کودک کنار گوشی تلفن
درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت
در آغوش خدا به خوابی عمیق
و شگفت انگیز فرو رفته بود ...
سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند.
یک روز به خاطر یک سوء تفاهم
کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به
جایی رسید که از هم جدا شدند.
از دست بر قضا یک
روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را
دید.
نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و
گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار
بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع
کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.
برادر بزرگ تر به نجار گفت: من
برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟
نجار در حالی که به
شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم
!
هنگام غروب وقتی
کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار
یک پل روی نهر ساخته بود !!!
کشاورز با عصبانیت رو به نجار
کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر
کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از
روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت
خواست.
وقتی برادر بزرگ تر
برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است...
کشاورز نزد او رفت و
بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم
بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم....
پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟
مادرش گفت: چون من زن هستم.
پسر بچه گفت: من نمیفهمم.
مادر گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید.
بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بیدلیل گریه میکنند؟
پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند.
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمیدانست که چرا زنها بیدلیل گریه میکنند.
فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و
درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند. بر طبق گفته
های "استاد" تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما "فرصت
یادگیری" و یا "آموزش دادن" را می دهند. در این لحظه بود که به
درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب
واقع شده بود، ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت. شاگرد گفت: "این مکان
را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از
مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در
شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند."
"استاد" گفت: "من گفتم "آموختن" و "آموزش" دادن مشاهده امری که
اتفاق می افتد، کافی نمی باشد بایستی دلایل را بررسی کرد پس فقط
وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علت هایش بشویم. سپس در آن
خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زوج و سه
فرزند با لباسهای پاره و کثیف. "استاد" خطاب به پدر خانواده گفت: "شما
در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید، در این اطراف هیچ گونه کسب و
تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟"
آن مرد نیز در "آرامش" کامل پاسخ داد: "دوست من، ما در اینجا ماده
گاوی داریم که همه روزه، چند لیتر شیر به ما می دهد. یک بخش از
محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی
معاوضه می کنیم. با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر، کره و یا خامه
برای مصرف شخصی خود می کنیم. و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می
دهیم.
"استاد" فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به
تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به
شاگرد کرد و گفت: "آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن
صخره روبرویی به پایین پرت کن!"
شاگرد گفت : اما این کار صحیحی بنظر نمی رسد، آن حیوان تنها راه
امرار معاش آن خانواده است.
و فیلسوف نیز ساکت ماند ... آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته
باشد، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز
در آن حادثه مرد. این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها،
زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان
خانه بازگشته و با شرح ما وقع، از آن خانواده تقاضای "بخشش" و به
ایشان کمک مالی نماید.
اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان
زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده، ماشینی که در گاراژ پارک شده
و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با تصور این
مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند،
مایوس و ناامید گردید. ناگهان غریبه ای را دید و از او سوال کرد: "آن
خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟"
جوابی که دریافت کرد، این بود: "آنها همچنان صاحب این مکان هستند."
مرد، وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او
را شناخت و از احوالات "استاد" فیلسوفش پرسید. اما جوان مشتاقانه
در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان و
زندگی به آن خوبی شده اند.
آن مرد گفت: "ما دارای یک گاو بودیم، اما وی از صخره پرت شد و مرد.
در این صورت بود که برای تامین معاش خانواده ام مجبور به کاشت
سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند و مجبور
به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی
افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم و با خود
همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال
سخت گذشت، اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور
حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم. هرگز به این موضوع فکر نکرده
بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که: چه خوب
شد آن گاو مرد."
برداشتی از داستان گــاو، اثر : "پائولو کوئیلو"
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش
شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و
شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به
مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به
من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."
پسرک
گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش
گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،"
خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در
یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک
در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او
گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر…از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه
خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط
داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می
کنه".
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ
گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به
مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با
مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف
بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست
که آن سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر
بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده
بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست
که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر،
مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد
مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند
را پیدا کند.
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و
گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش
است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که
چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى،
آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ
را به من ببخشى!»
این داستان درباره پسر بچه لاغر اندمی است که عاشق فوتبال بود.
در تمام تمرینها سنگ تمام میگذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچههای تیم بود تلاشهایش به جایی نمیرسید.در تمام بازیها ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین مینشست اما اصلا پیش نمیآمد که در مسابقه ای بازی کند. این پسر بچه با پدرش تنها زندگی میکرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گر چه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین مینشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او میپرداخت. این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغر ترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق میکرد که به تمرینهایش ادامه دهد. گر چه به او میگفت که اگر دوست ندارد مجبور نیست این کار را انجام دهد. اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرینها تلاشش را تا حد نهایت انجام میداد به امید اینکه وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند. در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرینها شرکت میکرد اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفا دارش همیشه در بین تماشاچیان بود و همواره او را تشویق میکرد. پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصمیم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرینها شرکت میکرد و علاوه بر آن به سایر بازیکنان روحیه میداد. این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامیتمرینها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد. در یکی از روزهای آخر مسابقههای فصلی فوتبال زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین میرفت مربی با یک تلگرام پیش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سکوت کرد. او در حالی که سعی میکرد آرام باشد زیر لب گفت: پدرم امروز صبح فوت کرده است. اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟ مربی دستش را با مهربانی روی شانههای پسر گذاشت و گفت: پسرم این هفته استراحت کن. حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.روز شنبه فرا رسید. پسر جوان به آرمی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند. پسر جوان به مربی گفت: لطفا اجازه بدهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز را. مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است. امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند. اما پسر جوان شدیدا اصرار میکرد. مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد میتوانی بازی کنی. مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمیتوانستند آنچه را که میدیدند باور کنند. این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود.
تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمیتوانست او را متوقف سازد. او میدوید پاس میداد و به خوبی دفاع میکرد. در دقایق پایانی بازی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد. بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند. آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند مربی دید که پسر جوان که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است. مربی گفت: پسرم من نمیتوانم باور کنم. تو فوق العاده بودی. بگو ببینم چه طور توتنستی به این خوبی بازی کنی؟ پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد: میدانید که پدرم فوت کرده است. آیا میدانستید او نابینا بود؟ سپس لبخند کم رنگی برلبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقهها شرکت میکرد. اما امروز اولین روزی بود که او میتوانست به راستی مسابقه را ببیند و من میخواستم به او نشان دهم که میتوانم خوب بازی کنم.
پسرکی بود که می خواست خدا
را ملاقات کند ٬ او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه
دور و درازی را بپیماید . به همین دلیل چمدانی برداشت
و درون ان را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به
کسی چیزی بگوید ٬ سفر را شروع کرد . چند کوچه آن طرف
تر به یک پارک رسید ٬ پیر مردی را دید که در حال دانه
دادن به پرندگان بود . پیش او رفت و روی نیمکت نشست .
پیر مرد گرسنه به نظر می رسید ٬ پسرک هک احساس گرسنگی
می کرد . پس چمدان را باز کرد و یک ساندویچ و یک
نوشابه به پیر مرد تعارف کرد . پیر مرد غذا را گرفت و
یک لبخندی به کودک زد . پسرک شاد شد و با هم شروع به
خوردن کردند . آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان
غذا دادند و شادی کردند ٬ بی آنکه کلمه ای با هم حرف
بزنند وقتی هوا تاریک شد پسرک فهمید که باید به خانه
برگردد ٬ چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در
آغوش پیر مرد انداخت ٬ پیر مرد با محبت او را بوسید و
لبخندی به او هدیه داد .
وقتی پسرک به
خانه برگشت ٬ مادرش با نگرانی از او پرسید : تا این
وقت شب کجا بودی ؟
پسرک در حالی
که خیلی خوشحال به نظر می رسید ٬ جواب داد : پیش خدا !
پیر مرد هم به
خانه اش رفت همسر پیرش با تعجب از او پرسید : چرا
انقدر خوشحالی ؟
پیر مرد جواب داد : امروز بهترین روز عمرم بود ٬ من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!