عریان و پوست کنده - از هر دهن سخنی

عکس ها٬ کلیپ ها و مطالب پوست کنده از سرتا سر جهان

عریان و پوست کنده - از هر دهن سخنی

عکس ها٬ کلیپ ها و مطالب پوست کنده از سرتا سر جهان

صد حقیقت در مورد زندگی


۱ – افرادی که بیشترین وقت خود را صرف زندگی دیگران می‏کنند (مشاوره، راهنمایی و …)، از رسیدن به زندگی خود باز می‏مانند.
۲ – کسانی که می‏گویند “من نباید این راز را فاش کنم اما فقط به تو می‏گویم” دقیقا راز شما را نیز به همین صورت برای دیگران بازگو می‏نمایند.
۳ – گفتن حقیقت مهم است؛ این مهم نیست که ما راست می‏گوییم و دیگران اشتباه می‏کنند.
۴ – هیچ هدفی بدون طی کردن مسیر و راه آن دست یافتنی نیست.
۵ – کسانی که سر خود را مانند کبک در برف فرو می‏برند در واقع لگد دیگران را به جان می‏خرند.

ادامه مطلب ...

خداوندا


مرا واسطه عشق خود میان آدمیان کن  
تا آنجا که نفرت است عشق را ارزانی کنم  
آنجا که تقصیر وگناه است ببخشایم  
آنجا که تفرقه وجدایی است پیوند بزنم  
آنجا که خطاست راستی را هدیه کنم  
آنجا که شک است ایمان بدهم  
آنجا که نومید است امید شوم  
آنجا که ظلمت است چراغی برافروزم  
آنجا که غم است شادی به پا کنم  
خداوندا  
باشد که بیشتر تسلی دهم تا تسلی یابم  
در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن  
در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن  
زیرا با دادن است که می گیریم  
با فراموشی خویشتن است که خویشتن را می یابیم  
با بخشیدن است که بخشوده می شویم  
وبا مردن است که زنده می شویم 

 


خدایا 
احساس می کنم زود عادت می کنم و گاهی به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن می گذارم. 
 
خدایا... 
می ترسم از اینکه به گناه کاری که نفسم آنرا صحیح می خواند و دلم از آن می ترسد و عقلم به آن شک دارد، در آتش بی مهری ات بسوزم. 
 
خدایا... 
می دانم تمام لحظه هایم با توست. می دانم تنها تویی که مرا فراموش نمی کنی. می دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز می گویی برگرد. می دانم؛ همه اینها را می دانم، ولی نمی دانم چه کنم؛ نفسم مرا به سویی می کشد و عقلم حرفی دیگر می زند و دلم در این میانه مانده. 
خدایا... 
تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهی که بهترین است. 
خدایا... 
می دانم تو همیشه با منی ، ولی تنهایم مگذار؛ یا شاید بهتر باشد بگویم: نگذار تنهایت بگذارم.  
خداوندا.. 
من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی سرمای زمستان، 
من از تنهایی و دنیای بی تو می ترسم. 
خداوندا... 
من از دوستان بی مقدار، من از همرهان بی احساس، 
من از نارفیقی های این دنیا می ترسم.. 
خداوندا... 
من از احساس بیهوده بودن، من از چون حبابِ آب بودن، 
من از ماندن چون مرداب می ترسم. 
خداوندا... 
من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک می ترسم. 
خداوندا... 
. من از ماندن می ترسم 
خداوندا... 
من از رفتن می ترسم  
خداوندا... 
من از خود نیز می ترسم 
خداوندا... 
پناهم ده 
خداوندا ! 
 
 
 
مگر نه‌اینکه من نیز چون تو تنهایم 
 
 پس مرا دریاب  
 
و به سوی خویش بازگردان ، 
 
دستان مهربانت را بگشا  
 
که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم

زندگی


زندگی خداست و شعر و مهر و عشق و بوسه و آغوش و آهنگ و شور و سوز و ناز و ساز و بهار و آبی و ساده و رقص و صبح و چشم و کام و حال و رود و جوی و گل و رنگ و مست و اشک و لرز و صفا و خوب و زنده و صاف و شراب و خواب و نوش و شاد و گنج و جاده و ماه و روز و وفا و سخا و لطیف و دل آویز و طراوت و زیبا و لبخند و در آخر زندگی زندگی است.
اگر زندگی خدا نیست پس چرا فقط خدا هست؟!
اگر زندگی شعر نیست پس چرا هوهوی بادش یاهوی رند خرابات است؟!
اگر زندگی مهر نیست پس چرا کبوتر با کبوتر باز با باز کند پرواز؟!
اگر زندگی عشق نیست پس چرا ستاره ها باز چشمک می زنند؟!
اگر زندگی بوسه نیست پس چرا زاغان مرغان عشق نشدند؟!
اگر زندگی آغوش نیست پس چرا نسیم در تن برگ این گونه می پیچد؟!
اگر زندگی آهنگ نیست پس چرا صدای جغد و کلاغش نوای پائیز و خرابه دارد؟!
اگر زندگی شور نیست پس چرا شبهایش اینقدر پر درد و حال است؟!
اگر زندگی سوز نیست پس چرا شمع باید بسوز و بسازد و بگرید و بخندد؟!
اگر زندگی ناز نیست پس چرا مَهْوشانی که هَوی مهتابند اینقدر کرشمه دارند؟!
اگر زندگی ساز نیست پس چرا همه آهنگ ماندن را خوب می نوازند؟!
اگر زندگی بهار نیست پس چرا صدای پرندگان را در برگ ریز خزان هم می شود شنید؟!
اگر زندگی آبی نیست پس چرا چشم ماه رخان، رنگ دریا و آسمان دارد؟!
اگر زندگی ساده نیست پس چرا همه در خواب اینقدر بی نقشند؟!
اگر زندگی رقص نیست پس چرا پروانه ها تنها فصل عمر را می رقصند؟!
اگر زندگی صبح نیست پس چرا هر طلوع زندگی آغاز می شود؟!
اگر زندگی چشم نیست پس چرا نور اینقدر می رقصد؟!
اگر زندگی کام نیست پس چرا عسل اینقدر شیرین است؟!
اگر زندگی حال نیست پس چرا غروب اصلا خواستنی نیست؟!
اگر زندگی رود نیست پس چرا فصلِ خشک، بهار کرکس است؟!
اگر زندگی جوی نیست پس چرا زمزمه اش اینقدر شنیدنی است؟!
اگر زندگی گل نیست پس چرا اشکِ گل، آئین عزا است؟!
اگر زندگی رنگ نیست پس چرا خاکستری، تنها، رنگ خاکستر است؟!
اگر زندگی مست نیست پس چرا اینقدر پاسبان بر هر کوی و برزن است؟!
اگر زندگی اشک نیست پس چرا آسمان که می گرید زمین می خندد؟!
اگر زندگی صفا نیست پس چرا بی صفا زندگی نیست؟!
اگر زندگی لرز نیست پس چرا اینقدر ماه در برکه می لرزد؟!
اگر زندگی خوب نیست پس چرا خفاشها تنها در غارند؟!
اگر زندگی زنده نیست پس چرا بوته رز همیشه گل می کند؟!
اگر زندگی صاف نیست پس چرا گورستانش مه آلود است؟!
اگر زندگی شراب نیست پس چرا این همه مست، زنده اند؟!
اگر زندگی خواب نیست پس چرا مرگ، مردمان را بیدار می کند؟!
اگر زندگی نوش نیست پس چرا نیش اینقدر سوز دارد؟!
اگر زندگی شاد نیست پس چرا حیوان نمی خندد؟!
اگر زندگی گنج نیست پس چرا مردن اینقدر سخت است؟!
اگر زندگی نیایش نیست پس چرا بی نیایش کسی زنده نیست؟!
اگر زندگی جاده نیست پس چرا مرده ها در حاشیه دفنند؟!
اگر زندگی ماه نیست پس چرا بی ماه، ماه و سالی نیست؟!
اگر زندگی روز نیست پس چرا هر روز زندگی نو می شود؟!
اگر زندگی وفا نیست پس چرا هیچ کس بی وفا شِکَّرین نیست؟!
اگر زندگی سخا نیست پس چرا آسمان که می بارد زمین می روید؟!
اگر زندگی لطیف نیست پس چرا خار، سبز و خشکش یکی است؟!
اگر زندگی دل آویز نیست پس چرا دل، به غیر او آویز نیست؟!
اگر زندگی طروات نیست پس چرا مگسان، تخم، بر مردار می نهند؟!
اگر زندگی زیبا نیست پس چرا مرده ها اینقدر زشتند؟!
اگر زندگی لبخند نیست پس چرا به وقت مرگ لبخند نیست؟!
اگر زندگی نور نیست پس چرا شبهای سیاهش انگار زندگی نیست؟!
اگر زندگی جور نیست پس چرا "هر روز دریغ از دیروز" دروغ نیست؟!
اگر زندگی زندگی نیست پس چرا هیچ چیز در توصیف زندگی بهتر از زندگی نیست؟!
آری، زندگی خداست و شعر و مهر و عشق و بوسه و آغوش و آهنگ و شور و سوز و ناز و ساز و بهار و آبی و ساده و رقص و صبح و چشم و کام و حال و رود و جوی و گل و رنگ و مست و اشک و لرز و صفا و خوب و زنده و صاف و شراب و خواب و نوش و شاد و گنج و جاده و ماه و روز و وفا و سخا و لطیف و دل آویز و طراوت و زیبا و لبخند و نور و جور و در آخر زندگی زندگی است.

توصیه میکنم این چهار داستانک را هر کس بخواند و به دیگران هم نقل کند...

> نخستین درس مهم - زن نظافتچى
>
> من دانشجوى سال دوم بودم.. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر
> افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
> سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟
> من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و
> حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟
> من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل
> از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم
> در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
> استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات
> خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند،
> حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد
> من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام
>

ادامه مطلب ...