عریان و پوست کنده - از هر دهن سخنی

عکس ها٬ کلیپ ها و مطالب پوست کنده از سرتا سر جهان

عریان و پوست کنده - از هر دهن سخنی

عکس ها٬ کلیپ ها و مطالب پوست کنده از سرتا سر جهان

توصیه میکنم این چهار داستانک را هر کس بخواند و به دیگران هم نقل کند...

> نخستین درس مهم - زن نظافتچى
>
> من دانشجوى سال دوم بودم.. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر
> افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
> سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟
> من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و
> حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟
> من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل
> از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم
> در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
> استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات
> خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند،
> حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد
> من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام
>


> -----------------------------------------------------------------------------------------
>
> دومین درس مهم- کمک در زیر باران
>
> یک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار
> یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می‌بارید ایستاده بود. ماشینش خراب
> شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس
> شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن
> ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه
> داشت که این ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى میان سفیدپوستان و
> سیاه‌پوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاه‌پوست را به داخل ماشینش
> برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به
> ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا
> سوار تاکسى شود
>
>
> زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را
> پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با
> کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌اند. یادداشتى هم
> همراهش بود با این مضمون
> از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم.
> باران نه تنها لباس‌هایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آن که شما
> مثل فرشته نجات سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین
> لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در
> کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به دیگران
> دعا می‌کنم
>
> ارادتمند
> خانم نات کینگ ‌کول
>
>
>
> -----------------------------------------------------------------------------------------
>
>
>
> سومین درس- همیشه کسانى که خدمت می‌کنند را به یاد داشته باشید
>
> در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد
> قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت
>
>
> - پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
>
>
> - خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
> پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید
> - بستنى خالى چند است؟
> خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه
> فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت
> - ٣٥ سنت
> - پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت
> - براى من یک بستنى بیاورید
> خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر
> بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت
> کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر
> بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود
> یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى
> انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى
> خورده بود
>
>
> -------------------------------------------------------------------------------------------
> چهارمین درس مهم- مانعى در مسیر
>
> در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد. سپس
> در گوشه‌اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد. برخى
> از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور
> زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آن‌ها نیز به شاه بد و بیراه
> گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به
> سنگ نداشتند.
>
>
> سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین
> گذاشت و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده
> هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌هاى زیاد بالاخره موفق شد.
> هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگیرد و به راهش
> ادامه دهد متوجه شد کیسه‌اى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را
> باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکه‌ها مال
> کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را می‌دانست
> که بسیارى از ما نمی‌دانیم
> هر مانعى، فرصتى

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد