عریان و پوست کنده - از هر دهن سخنی

عکس ها٬ کلیپ ها و مطالب پوست کنده از سرتا سر جهان

عریان و پوست کنده - از هر دهن سخنی

عکس ها٬ کلیپ ها و مطالب پوست کنده از سرتا سر جهان

یکی از بستگان خدا

 شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی  پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شایدسرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد
 
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد
 
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد
 
آهای، آقا پسر...پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را
 
به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید
 
شما خدا هستید؟
 
نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم
 
آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد