شب
کریسمس بود و هوا، سرد و برفی
پسرک، در
حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شایدسرمای برفهای کف
پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل
نگاه میکرد
در
نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد،
انگاری با چشمهاش آرزو میکرد
خانمی
که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود
انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش
بود بیرون آمد
آهای،
آقا پسر...پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را
به
او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید
شما
خدا هستید؟
نه
پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم
آها،
میدانستم که با خدا نسبتی دارید