سگ باهوش
قصاب با
دیدن سگی
که به
طرف
مغازه اش
نزدیک می
شد حرکتی
کرد که
دورش کند
اما
کاغذی را
در دهان
سگ دید.
کاغذ را
گرفت.
روی کاغذ
نوشته
بود "
لطفا ۱۲
سوسیس و
یه ران
گوشت
بدین".
۱۰ دلار
همراه
کاغذ بود.
قصاب که
تعجب
کرده بود
سوسیس و
گوشت را
در کیسه
ای در
دهان سگ
گذاشت.
سگ هم
کیسه را
گرفت و
رفت. | |
سگ در خیابان
حرکت کرد تا به
محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد
تا چراغ سبز شد و
بعد از خیابان رد
شد. قصاب به
دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به
ایستگاه اتوبوس
رسید نگاهی به
تابلو حرکت
اتوبوس ها کرد و
ایستاد .قصاب
متحیر از حرکت سگ
منتظر ماند. |
سگ باهوش
قصاب با
دیدن سگی
که به
طرف
مغازه اش
نزدیک می
شد حرکتی
کرد که
دورش کند
اما
کاغذی را
در دهان
سگ دید.
کاغذ را
گرفت.
روی کاغذ
نوشته
بود "
لطفا ۱۲
سوسیس و
یه ران
گوشت
بدین".
۱۰ دلار
همراه
کاغذ بود.
قصاب که
تعجب
کرده بود
سوسیس و
گوشت را
در کیسه
ای در
دهان سگ
گذاشت.
سگ هم
کیسه را
گرفت و
رفت. |
|
سگ در خیابان
حرکت کرد تا به
محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد
تا چراغ سبز شد و
بعد از خیابان رد
شد. قصاب به
دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به
ایستگاه اتوبوس
رسید نگاهی به
تابلو حرکت
اتوبوس ها کرد و
ایستاد .قصاب
متحیر از حرکت سگ
منتظر ماند. |
جعبه خالی | |
در
شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی میکردند. پدر خانواده از اینکه دختر
5 سالهاشان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود،
ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست میآمد. دخترک با کاغذ
کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود. |
|
پدر با
عصبانیت
فریاد زد:
مگر نمیدانی
وقتی به کسی
هدیه میدهی
باید داخل
جعبه چیزی هم
بگذاری؟ |
پیرمرد و پسرک واکسی |
پیرمرد
هر
بار
که
می
خواست
اجرت
پسرک
واکسی
کر و
لال
را
بدهد،
جمله
ای
را
برای
خنداندن
او
بر
روی
اسکناس
می
نوشت.
این
بار
هم
همین
کار
را
کرد. |
تصمیم مهم
در یکی از
روستاهای
ایتالیا، پسر بچه
شروری بود که
دیگران را با
سخنان زشتش
ناراحت میکرد.
روزی پدرش
جعبهای پر از
میخ به پسر داد و
به او گفت: هر
بار که کسی را با
حرفهایت ناراحت
کردی، یکی از این
میخها را به
دیوار طویله
بکوب. روز اول،
پسرک بیست میخ را
به دیوار کوبید.
پدر از او خواست
تا سعی کند تعداد
دفعاتی که دیگران
را میآزارد، کم
کند. پسرک تلاشش
را کرد و تعداد
میخهای کوبیده
شده به دیوار
کمتر و کمتر شد.
یک روز پدرش به
او پیشنهاد کرد
تا هربار که
توانست از کسی
بابت حرفهایش
معذرت خواهی کند،
یکی از میخها را
از دیوار بیرون
بیاورد. روزها
گذشت تا اینکه یک
روز پسرک پیش
پدرش آمد و با
شادی گفت: بابا،
امروز تمام
میخها را از
دیوار بیرون
آوردم!
پدر دست پسرش را
گرفت و با هم به
طویله رفتند، پدر
نگاهی به دیوار
انداخت و گفت
آفرین پسرم! کار
خوبی انجام دادی.
اما به سوراخهای
دیوار نگاه کن.
دیوار دیگر مثل
گذشته صاف و تمیز
نیست. وقتی تو
عصبانی میشوی و
با حرفهایت
دیگران را
میرنجانی، آن
حرفها هم چنین
آثاری بر
انسانها
میگذارند. تو
میتوانی چاقویی
در دل انسانی فرو
کنی و آن را
بیرون آوری، اما
هزاران بار
عذرخواهی هم
نمیتواند زخم
ایجاد شده را خوب
کند.
بدشانس
از دردی که تمام
تنم را گرفته
بود، بیدار شدم و
پرستاری را دیدم
که کنار تخت من
ایستاده است.
گفت: آقای فوجیما
بخت یارتان بوده
که از بمباران دو
روز پیش هیروشیما
جان به در برده
اید.
اما حالا توی این
بیمارستان در
امان هستید.
با صدای ضعیفی
پرسیدم: من کجا
هستم.
گفت: ناگاساکی
دسته گل
روزی، اتوبوس
خلوتی در حال
حرکت بود.
پیرمردی با دسته
گلی زیبا روی یکی
از صندلیها
نشسته بود. مقابل
او دخترکی جوان
قرار داشت که
بینهایت شیفته
زیبایی و شکوه
دسته گل شده بود
و لحظهای از آن
چشم برنمیداشت.
زمان پیاده شدن
پیرمرد فرا رسید.
قبل از توقف
اتوبوس در
ایستگاه، پیرمرد
از جا برخواست،
به سوی دخترک رفت
و دسته گل را به
او داد و گفت:
متوجه شدم که تو
عاشق این گلها
شدهای. آنها را
برای همسرم خریده
بودم و اکنون
مطمئنم که او از
اینکه آنها را به
تو بدهم
خوشحالتر خواهد
شد. دخترک با
خوشحالی دسته گل
را پذیرفت و با
چشمانش پیرمرد را
که از اتوبوس
پایین میرفت
بدرقه کرد و با
تعجب دید که
پیرمرد به سوی
دروازه آرامگاه
خصوصی آن سوی
خیابان رفت و
نزدیک در ورودی
نشست.
سلام خوبی وبلاگ خیلی قشنگ و جالبی داری خوشحال میشم اگه به سایت من هم سر بزنی در مورد فروش اکانت های رپیدشیر و مگا آپلود هستش منتظرتم راستی میشه یه لینک از سایت من تو وبلاگت بدی با همین عنوان فروش اکانت های رپیدشیر و مگا آپلود ایشالا جبران میکنم مرسی فعلا بای