سگ باهوش
قصاب با
دیدن سگی
که به
طرف
مغازه اش
نزدیک می
شد حرکتی
کرد که
دورش کند
اما
کاغذی را
در دهان
سگ دید.
کاغذ را
گرفت.
روی کاغذ
نوشته
بود "
لطفا ۱۲
سوسیس و
یه ران
گوشت
بدین".
۱۰ دلار
همراه
کاغذ بود.
قصاب که
تعجب
کرده بود
سوسیس و
گوشت را
در کیسه
ای در
دهان سگ
گذاشت.
سگ هم
کیسه را
گرفت و
رفت. | |
سگ در خیابان
حرکت کرد تا به
محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد
تا چراغ سبز شد و
بعد از خیابان رد
شد. قصاب به
دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به
ایستگاه اتوبوس
رسید نگاهی به
تابلو حرکت
اتوبوس ها کرد و
ایستاد .قصاب
متحیر از حرکت سگ
منتظر ماند. |
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیاش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرحهایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگهاش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پر از رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم!
"می توان گفت: نیکی و بدی یک چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند."
پائولو کوئیلو
زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از فروشنده خواست کمی خواروبار به او بدهد.
وی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند، کودکانش هم بیغذا ماندهاند.
فروشنده به او بیاعتنایی کرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش کند. زن نیازمند باز هم اصرار کرد. فروشنده گفت نسیه نمیدهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به فروشنده گفت: ببین خانم چه میخواهد خرید او با من.
فروشنده با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم!
- فهرست خریدت کجاست؟ آن را بگذار روی ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر !
زن لحظهای درنگ کرد و با خجالت، تکه کاغذی از کیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.
خواروبار فروش باورش نمیشد اما از سرناباوری، به گذاشتن کالا روی ترازو مشغول شد تا آنکه کفهها با هم برابر شدند.
در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری، تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است.
روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود، بلکه دعای زن بود که نوشته بود:
ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن.
فروشنده با حیرت کالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست.
زن خداحافظی کرد و رفت و با خود اندیشید:
فقط خداست که میداند وزن دعای پاک و خالص چقدر است...
برگرفته از نشریه بشری: اولین نشریه ویژه کم بینایان و نابینایان
شاگردی
از استادش پرسید: عشق چیست؟
استاد
در جواب گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در
هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا
خوشه ای بچینی؟
شاگرد
به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی؟
و
شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می
دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین،
تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد
گفت :
عشق یعنی
همین !
شاگرد
پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد
به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته
باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد
رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت!!!
استاد
پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت
بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی
برگردم!
استاد
گفت:
ازدواج یعنی همین !!!
به روایت افسانهها
روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار
خود دست بکشد و
وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.
او ابزارهای خود
را به
شکل چشمگیری به
نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت،
قدرتطلبی و
دیگر شرارتها بود.
ولی در میان
آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به
نظر میرسید،
بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.
کسی از
او پرسید: این
وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد:
این نومیدی و
افسردگیست
آن مرد با حیرت
گفت: چرا این قدر گران است؟
شیطان با همان
لبخند مرموزش
پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیلة من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر
میشوند، فقط با
این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه کنم و کاری را به انجام
برسانم. اگر فقط
موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم،
میتوانم با او
هر آنچه میخواهم بکنم..
من این وسیله را
در مورد تمامی انسانها
به کار بردهام.
به همین دلیل این قدر کهنه است
شب
کریسمس بود و هوا، سرد و برفی
پسرک، در
حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شایدسرمای برفهای کف
پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل
نگاه میکرد
در
نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد،
انگاری با چشمهاش آرزو میکرد
خانمی
که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود
انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش
بود بیرون آمد
آهای،
آقا پسر...پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را
به
او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید
شما
خدا هستید؟
نه
پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم
آها،
میدانستم که با خدا نسبتی دارید
روزی
مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنارپایش قرار داده
بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنیدروزنامه نگارخلاقی از کنار او
میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه
انداخت و بدون اینکه از مرد کوراجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و
اعلان دیگری روی ان
نوشت و تابلو
را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز
نامه نگار به
ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و
اسکناس شده
است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر
او همان کسی
است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته
است؟روزنامه
نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به
شکل دیگری
نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت
ندانست که او
چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد
امروز بهار
است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم
وقتی کارتان
را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید
دید بهترینها
ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای
زندگی است حتی
برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمزموفقیت است
..... لبخند بزنید
درویشی
به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود
پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می
گوید
جاسوس می فرستید به
جهنم!؟
از
روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم گفتگو و بحث است و
جهنمیان
را هدایت می کند و...
حال
سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت
بازگرداند